البته منظورش من بودم.
صاحبعلی گفت: یک مار با چند بار کود و پهن برابر است.
پولاد گفت: خیال میکنم سال دیگر نوبرش را بخوریم.
صاحبعلی گفت: چه میدانم. ما که تا حالا درخت نداشتیم.
پولاد گفت: باشد. من شنیدهام درخت هلو و شفتالو زودتر بار میدهند.
من خودم هم این را میدانستم. مادرم در دوسالگی دو هلو نوبر آورده بود.
فکر میکردم که وقتی هلوهایم بزرگ و رسیده بشوند چه شکلی خواهم شد؟! دلم میخواست زودتر میوه بیاورم تا ببینم هلوها چه جوری شیرهی تنم را خواهند مکید. دلم میخواست هلوهایم سنگینی بکنند و شاخههایم را خم بکنند بهطوری که نوکشان به زمین برسد.
تابستان گذشت و پاییز آمد.
توی تنم لولههای نازکی درست کرده بودم که ریشههایم هر چه از زمین میگرفتند از آن لولهها بالا میفرستادند. وسطهای پاییز لولهها را از چند جا بستم و ریشههایم دیگر شیره به بالا نفرستادند. آنوقت برگهایم که غذا برایشان نمیرسید، شروع کردند به زرد شدن. من هم دم همهشان را بریدم تا باد زد و به زمین انداخت و لخت شدم.
بیخ دم هر برگی گره کوچکی بسته بودم. در نظر داشتم بهار دیگر از هرکدام از اینها جوانهای بزنم و شاخهای درست کنم. فکر نوبرم را هم کرده بودم. میخواستم مثل مادرم در دوسالگی میوه بدهم. درست یادم