از من بالا رفتهاند، شاخههایم را تکان میدهند و تمام بچههای لخت ده جمع شدهاند هلوهای من را توی هوا قاپ میزنند، با لذت میخورند و آب از دهانشان سرازیر میشود، سینه و شکم و ناف برهنهشان را خیس میکند. بچهی کچلی هی پولاد را صدا میزد و میگفت: پولاد. نگفتی اینها که میخوریم اسمش چیست؟ آخر من میخواهم به خانه که برگشتم به مادربزرگم بگویم چی خوردم و زیاد هم خوردم؛ اما از بس لذیذ بود هنوز سیر نشدهام و حاضرم بازهم بخورم و حاضرم شرط کنم که بازهم سیر نشوم.
دو تا بچهی کوچک هم بودند که اصلاً چیزی به تنشان نبود و مگس زیادی دوروبر بل و بینی و دهانشان نشسته بود. بچهها هرکدام هلوی درشتی در دست گرفته بودند و با لذت گاز میزدند و بهبه میگفتند.
این، یکی از خوابهایم بود.
آخرین دفعه گل بادام را در خواب دیدم.
مریض و بیهوش افتاده بودم. یکدفعه صدای نرمی بلند شد و من حس کردم همراه صدا بوهای آشنای زیادی به زیرخاک داخل شدند. صدا گفت: گل بادام، بیا جلو عطرت را توی صورت هلو خوشگله بزن. اگر باز هم بیدار نشد، دستهایت را بکش روی صورت و تنش بگذار بوی گل را خوب بشنود. خلاصه هر چه زودتر بیدارش کن که وقت رویش و جوانه زدن است. همهی هستهها دارند بیدار میشوند.
عطر گل بادام و دستهایش که بهروی تن و صورت من حرکت میکردند، چنان خوشایند بودند که دلم میخواست همیشه بیهوش بمانم؛ اما نشد.