من به هوش آمدم. خواستم دوباره خودم را به بیهوشی بزنم که گل بادام خندید و گفت: دیگر ناز نکن جانم. تو تخم زندگی را توی شکمت داری و تصمیم گرفتهای برویی و درخت بزرگی شوی و میوه بیاوری. مگر نه؟
گل بادام مثل عروس خوشگلی بود که از برف سفید و تمیزی لباس پوشیده و لپهایش را گلانداخته باشد. البته من هنوز برف ندیده بودم. تعریف برف را وقتی هلو بودم از مادرم شنیده بودم.
دلم میخواست بدانم گل بادام قبلاً با کی حرف میزد و کی او را بالای سر من آورده. گل بادام دستهایش را دور گردن من انداخت، من را بوسید و خندان گفت: چه هیکل گندهای داری. وسط دستهایم جا نمیگیری.
بعد گفت: بهار هم اینجا بود. گفت که وقت رویش و جوانه زدن است.
من به شنیدن نام بهار انگار خواب بودم بیدار شدم. خیال کردم بهار آمده و رفته و من هنوز پوستهام را نشکافتهام. با این خیالِ پریشان، سراسیمه از خواب پریدم دیدم خاک تاریک و خیس، من را بغل کرده ناز میکند. پوستهام از بیرون خیس بود و از داخل عرق کرده بود. ذرههای آب از بالا روی من میریخت و از اطراف بدنم سرازیر میشد و میرفت زیر تنم و زیرخاک. چند دانهی خاکشیر که دوروبر من بودند، داشتند ریشههایشان را پهن میکردند. یکیشان اصلاً قد کشیده بود و گویا از خاک بیرون زده بود. ریشههای نازکش سرهایشان را این بر و آن برمیکردند