بکاریم.
پولاد گفت: سر تپه، توی سنگها که درخت هلو نمیروید. درخت، آب میخواهد، خاک نرم میخواهد.
صاحبعلی گفت: حالا دیگر مثل آخوند مرثیه نخوان، من رفتم بالا ببینم باغبان برنگشته باشد.
باغبان هنوز از شهر برنگشته بود. پولاد و صاحبعلی در یک گوشهی خلوت باغ، پشت تل خاکی، زمین را کندند و من را زیرخاک کردند و دستی روی من زدند و گذاشتند رفتند.
خاکِ تاریک و مرطوب من را بغل کرد و فشرد و به تنم چسبید. البته من هنوز نمیتوانستم برویم. مدتی وقت لازم بود تا قدرت رویش پیدا کنم.
از سرمایی که به زیرخاک راه پیدا میکرد، فهمیدم زمستان رسیده و برف روی خاک را پوشانده است. خاک تا نیموجبی من یخ بست اما زیرخاک آنقدر گرم بود که من سردم نشود و یخ نکنم.
بدین ترتیب من موقتاً از جنبوجوش افتادم و در زیرخاک به خواب خوش و شیرینی فرورفتم. خوابیدم که در بهار، آماده و با نیروی بیشتری بیدار شوم، برویم، از خاک درآیم و برای پولاد و صاحبعلی درخت پرمیوهای شوم. درختی با هلوهای درشت و آبدار و با گونههای گلگون مثل دخترهای خوشگل خجالتی.
از خوابهایی که در زمستان دیدم چیز زیادی به یاد ندارم. فقط میدانم که یکدفعه خواب دیدم درخت بزرگی شدهام، پولاد و صاحبعلی