پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۵۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
یک هلو و ... ● ۲۵۵
 

برداشت خودش را به پشت انداخت توی آب درحالی‌که زانوانش را توی شکمش جمع کرده بود و دست‌هایش را دور آن‌ها حلقه بسته بود. یک‌لحظه رفت زیر آب، دست و پایی زد و سرپا ایستاد و لای و لجن ته آب از اطرافش بلند شد. آب تا زیر چانه‌اش می‌رسید. خزه‌های روی آب از سروگوش و صورتش آویزان بود.

صاحبعلی گفت: پولاد، رویت را بکن آن بر.

پولاد گفت: شلوارت را درمی‌آوری؟

صاحبعلی گفت: آری. می‌خواهم پدرم نفهمد باز آمدیم شنا کردیم. کتکم می‌زند.

پولاد گفت: هنوز که تا ظهر بشود برگردیم به خانه، خیلی وقت داریم.

صاحبعلی گفت: مگر خورشید را بالای سرت نمی‌بینی؟

پولاد دیگر چیزی نگفت و رویش را آن بر کرد. وقتی صدای افتادن صاحبعلی در آب شنیده شد، پولاد رویش را برگرداند و آن‌وقت شروع کردند به شنا کردن و زیرآبی زدن و به سروصورت یکدیگر آب پاشیدن. بعد هر دو گفتند: بی‌وقت است. بیرون آمدند. پولاد پاچه‌های شلوارش را چند دفعه چلاند. آن‌وقت من را هم از پای بید برداشتند و راه افتادند. از دیوار ته باغ بالا رفتند و پریدند به آن بر. خانه‌های ده، دورتر از باغ اربابی بود.

پولاد گفت: خوب، گفتی که برایش نقشه‌ای داری.

صاحبعلی گفت: سایه که پهن شد می‌آیم صدایت می‌کنم می‌رویم بالای تپه می‌نشینیم برایت می‌گویم چه نقشه‌ای دارم.