برداشت خودش را به پشت انداخت توی آب درحالیکه زانوانش را توی شکمش جمع کرده بود و دستهایش را دور آنها حلقه بسته بود. یکلحظه رفت زیر آب، دست و پایی زد و سرپا ایستاد و لای و لجن ته آب از اطرافش بلند شد. آب تا زیر چانهاش میرسید. خزههای روی آب از سروگوش و صورتش آویزان بود.
صاحبعلی گفت: پولاد، رویت را بکن آن بر.
پولاد گفت: شلوارت را درمیآوری؟
صاحبعلی گفت: آری. میخواهم پدرم نفهمد باز آمدیم شنا کردیم. کتکم میزند.
پولاد گفت: هنوز که تا ظهر بشود برگردیم به خانه، خیلی وقت داریم.
صاحبعلی گفت: مگر خورشید را بالای سرت نمیبینی؟
پولاد دیگر چیزی نگفت و رویش را آن بر کرد. وقتی صدای افتادن صاحبعلی در آب شنیده شد، پولاد رویش را برگرداند و آنوقت شروع کردند به شنا کردن و زیرآبی زدن و به سروصورت یکدیگر آب پاشیدن. بعد هر دو گفتند: بیوقت است. بیرون آمدند. پولاد پاچههای شلوارش را چند دفعه چلاند. آنوقت من را هم از پای بید برداشتند و راه افتادند. از دیوار ته باغ بالا رفتند و پریدند به آن بر. خانههای ده، دورتر از باغ اربابی بود.
پولاد گفت: خوب، گفتی که برایش نقشهای داری.
صاحبعلی گفت: سایه که پهن شد میآیم صدایت میکنم میرویم بالای تپه مینشینیم برایت میگویم چه نقشهای دارم.