برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۵۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۵۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

کوچه‌های ده، خلوت اما از مگس و بوی پهِن پر بود. سگ گنده‌ای از بالای دیواری پرید جلوی پای ما. پولاد دستی به سروصورت سگ کشید و خم شد و رفت به خانه‌شان. سگ هم به دنبال او توی خانه تپید.

کوچه سربالا بود؛ چنان‌که کمی آن برتر، کف کوچه با پشت‌بام خانه‌ی پولاد یکی می‌شد. صاحبعلی از همان پشت‌بام‌ها راهش را کشید و رفت. چند خانه آن برتر خانه‌ی خودشان بود. من را توی مشتش فشرد و جست زد توی حیاط خانه‌شان و پایش تا زانو رفت توی سرگین خیس و نرمی که مادرش یک ساعت پیش آنجا ریخته بود و صاحبعلی خبر نداشت. مادرش به صدای افتادن، سرش را از سوراخ خانه بیرون کرد و گفت: صاحبعلی، زود باش بیا برای پدرت یک لقمه نان و آب ببر.

صاحبعلی من را برد به طویله و در گوشه‌ای، توی پهن سوراخی کند و من را چال کرد. دیگر جز سیاهی و بوی پهن چیزی نفهمیدم. نمی‌دانم چندساعتی در آنجا ماندم. بوی تند پهن کم مانده بود که خفه‌ام کند. عاقبت حس کردم که پهن از رویم برداشته می‌شود. صاحبعلی بود. من را درآورد و یکی دو دفعه وسط دست‌هایش مالید و به شلوارش کشید تا تمیز شدم. از همان راهی که آمده بودیم رفتیم تا رسیدیم پشت‌بام خانه‌ی پولاد. مادر و خواهر پولاد پشت‌بام تاپاله درست می‌کردند و با زن همسایه حرف می‌زدند که تاپاله‌های خشک را از دیوار می‌کند و تلنبار می‌کرد.

صاحبعلی از مادر پولاد پرسید که پولاد کجاست؟ مادر پولاد گفت که پولاد بزه را برده به صحرا، در خانه نیست.

پولاد را سر تپه پیدا کردیم. بز سیاهشان را ول کرده بود پشت تپه