من چه خواهند شد؟» بچهها تصمیم گرفتند من را بخورند. صاحبعلی من را داد به پولاد و گفت: یک گاز بزن.
پولاد یک گاز زد و من را داد به صاحبعلی و خودش شروع کرد لبهایش را مکیدن. صاحبعلی هم یک گاز زد و من را داد به پولاد.
همانطوری که به خودم گفته بودم زیر دندانشان خیلی مزه کردم.
اکنون گوشت تن من از بین میرفت اما هستهام در فکر زندگی تازهای بود. یک دقیقه بعد از هلویی به نام من اثری نمیماند درحالیکه هستهام نقشه میکشید که کی و چه جوری شروع به روییدن کند. من در یک زمان معین هم میمردم و هم زنده میشدم.
آخرین دفعه پولاد من را توی دهانش گذاشت و آخرین ذره گوشتم را مکید و فروبرد و وقتی من را دوباره بیرون آورد، دیگر هلو نبودم، هستهای زنده بودم که پوستهی سختی داشتم و تویش تخم زندگی تازه را پنهان کرده بودم. فقط احتیاج به کمی استراحت و خاک نمناک داشتم که پوستهام را بشکافم و برویم.
وقتی بچهها انگشتها و لبهایشان را چند دفعه مکیدند، پولاد گفت: حالا چکار کنیم؟
صاحبعلی گفت: برویم توی آب.
پولاد گفت: هستهاش را نمیخوریم؟
صاحبعلی گفت: برایش نقشهای دارم. بگذار باشد.
پولاد من را گذاشت در پای درخت بیدی و عقب عقب رفت و خیز