صاحبعلی گفت: اگر اینجوری است شاید هم هر دو یکی باشد. من هم از خودم حرف درنمیآورم. از پدرم شنیدهام.
پولاد من را یواشکی لمس کرد و گفت: دستهایم یخ کرد. به نظرم وقتش است بخوریم.
صاحبعلی هم من را بااحتیاط لمس کرد و گفت: آری، سرد سرد است.
آنوقت من را از آب درآورد. از آب که درآمدم بیرون را گرم حس کردم. حالا دلم میخواست من را زودتر بخورند تا نشان بدهم که لذیذتر از آن هستم که خیال میکنند. دلم میخواست تمام قوت و گرمایی را که از خورشید و از مادرم گرفته بودم به تن این دو بچهی روستایی برسانم.
درحالیکه پولاد و صاحبعلی برای خوردن من تصمیم میگرفتند، من توی این فکرها بودم که در عمرم چند دفعه حال به حال شدهام و چند دفعهی دیگر هم خواهم شد. به خودم میگفتم: «روزی ذرههای بدنم خاک و آب بودند، بعضیهایشان هم نور خورشید. مادرم آنها را کمکم از زمین میمکید و تا نوک شاخههایش بالا میآورد. بعد مادرم غنچه کرد، بعد گل کرد و یواشیواش من درست شدم. من ذرههای تنم را کمکم، از تن مادرم مکیدم و با ذرههای نور خورشید قاتی کردم تا هسته و پوست و گوشتم درست شد و شدم هلویی رسیده و آبدار؛ اما اکنون پولاد و صاحبعلی من را میخورند و مدتی بعد ذرههای تن من جزو گوشت و مو و استخوان بدن آنها میشود. البته آنها هم روزی خواهند مرد، آنوقت ذرههای تن