میشوم.
پیش مادرم که بودم، هر وقت تشنهام میشد ازش آب مینوشیدم و خورشید را نگاه میکردم که بیشتر بر من بتابد و بیشتر گرمم کند. خورشید بر من میتابید. گونههایم داغ میشدند. من از مادرم آب میمکیدم، غذا میخوردم و شیرهی تنم به جوش میآمد و هرروز درشتتر و درشتتر و زیباتر و گلگونتر و آبدارتر میشدم و قرمزی بیشتری توی رگهای صورتم میدوید و سنگینی میکردم و بازوی مادرم را خم میکردم و تاب میخوردم.
مادرم میگفت: دختر خوشگلم، خودت را از آفتاب ندزد. خورشید دوست ماست. زمین به ما غذا میدهد و خورشید آن را میپزد. بعلاوه، خوشگلی تو از خورشید است. ببین، آنهایی که خودشان را از آفتاب میدزدند چقدر زردنبو و استخوانیاند. دختر خوشگلم، بدان که اگر روزی خورشید از زمین قهر کند و بر آن نتابد، دیگر موجود زندهای بر روی زمین نخواهد ماند. نه گیاه نه حیوان.
ازاینرو تا میتوانستم تنم را به آفتاب میسپردم و گرمای خورشید را میمکیدم و در خودم جمع میکردم و میدیدم که روزبهروز قوتم بیشتر میشود. همیشه از خودم میپرسیدم:
– «اگر روزی کسی خورشید را برنجاند و خورشید از ما قهر کند، ما چه خاکی به سر میکنیم؟» عاقبت جوابی پیدا نکردم و از مادرم پرسیدم: مادر، اگر روزی کسی خورشید خانم را برنجاند و خورشید خانم از ما قهر کند، ما چکار میکنیم؟»
مادرم با برگهایش غبار روی گونههایم را پاک کرد و گفت: چه