حتی هستهشان را بخورند.
اگر همانطوری که توی سبد نشسته بودیم پیش ارباب میرفتیم، ناچار من قسمت دختر عزیزدردانهی ارباب میشدم. دختر ارباب هم یک گاز از گونهام میگرفت و من را دور میانداخت. آخر خانهی ارباب مثل خانهی صاحب علی و پولاد نبود که یکدانه زردآلو و خیار و هلو از درش وارد نشده بود. درصورتیکه باغبان نقل میکند که ارباب برای دخترش از کشورهای خارجه میوه وارد میکند. سفارش میکند که با طیاره برای دخترش پرتقال و موز و انگور حتی گل بیاورند. البته برای این کارها مثل ریگ پول خرج میکند. حالا خودت حساب کن ببین پول لباس و مدرسه و خوراک و دکتر و پرستار و نوکر و اسباببازیها و مسافرتها و گردشهای دختر ارباب چقدر میشود. تو بگو هر ماه ده هزار تومان. باز کم گفتهای– از مطلب دور افتادم.
باغبان سبد در دست از خیابان وسطی باغ میگذشت که یکدفعه زیر پایش لانهی موشی خراب شد بهطوریکه کم مانده بود باغبان به زمین بخورد؛ اما خودش را سر پا نگه داشت. فقط سبد تکان سختی خورد و درنتیجه من لیز خوردم و افتادم روی خاک. باغبان من را ندید و گذاشت رفت.
حالا دیگر آفتاب توی باغ پهن شده بود. خاک کمی گرم بود؛ اما آفتاب خیلی گرم بود. شاید هم چون تن من خنک بود، خیال میکردم آفتاب خیلی گرم بود.
گرما یواشیواش از پوستم گذشت و به گوشتم رسید. شیرهی تنم هم گرم شد. آنوقت گرما رسید به هستهام. کمی بعد حس کردم دارم تشنه