فکرهایی میکنی! معلوم میشود که تو دختر باهوشی هستی. میدانی دخترم، خورشید خانم به خاطر چند نفر مردمآزار و خودپسند از ما قهر نمیکند فقط ممکن است روزی یواشیواش نور و گرمایش کم بشود بمیرد آنوقت ما باید به فکر خورشید دیگری باشیم. والا در تاریکی میمانیم و از سرما یخ میزنیم و میخشکیم.
راستی کجای قصه بودم؟
آری، داشتم میگفتم که گرما به هستهام رسید و تشنه شدم. کمی بعد شیرهی تنم به جوش آمد و پوستم شروع کرد به خشک شدن و ترک برداشتن. مورچه سواری دواندوان از راه رسید و شروع کرد به دوروبر من گردیدن.
وقتیکه از سبد به زمین افتاده بودم، پوستم از جایی ترکیده بود و کمی از شیرهام به بیرون ریخته بود و جلو آفتاب سفت شده بود.
مورچه سوار نیشهایش را توی شیره فروکرد و کشید. بعد ول کرد. مدتی بهجای نیشهایش خیره شد بعد دوباره نیشهایش را فروکرد و شاخکهایش را راست نگاه داشت و پاهایش را به زمین فشرد و چنان محکم شروع کرد به کشیدن که من به خودم گفتم الآن نیشهایش از جا کنده میشود. مورچه سوار کمی دیگر زور داد. عاقبت تکهای از شیرهی سفت شده را کند و خوشحال و دواندوان از من دور شد.
همین موقع ها بود که صدایی شنیدم. دو نفر از بالای دیوار توی باغ پریدند و دواندوان بهطرف من آمدند. صاحبعلی و پولاد بودند و آمده بودند شکمی از میوه سیر بکنند. مثل آنیکی روستاییان، هیچ ترسی