برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۳۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
افسانهٔ محبت ● ۲۳۵
 

آنوقت رفت ته غار. سنگی را کنار زد سوراخی بود. غار کوچکتری بود. رفت تو، کبوترها زودی از جلدشان درآمدند. سگها به دیدن قوچ علی آمدند نشستند جلو روش. لاله با مشتهای پر گندم برگشت دید برادرش با جوان رعنا و رشیدی نشسته توی غار و کبوترها نیستند. گفت: قوچ علی، پس تو کجا رفته بودی؟ خیلی دیر کردی!

قوچ علی گفت: حالا بیا با دوست تازه‌ی من آشنا شو، بعد می‌گویم. این دوست من دنبال تو آمده اینجا.

لاله اول ساکت شد. بعد گفت: کبوترهای مرا ندیدید کجا رفتند؟

قوچ علی گفت: ما که تو آ‌مدیم، پر کشیدند رفتند بیرون. من می‌روم پیداشان کنم. نمی‌توانند از اینجا زیاد دور شوند. شما دو تا بنشینید حرفهایتان را بزنید.

قوچ علی این را گفت و رفت بیرون، نشست روی تخته سنگی رو به دشت. کمی بعد دید لاله و جوان دست همدیگر را گرفته‌اند می‌آیند. گفت: مبارک باشد.

جوان گفت: رفیق، اگر حرفی نداشته باشی من می‌خواهم همین حالا با لاله بروم به جنگل، که دخترعموها و برادرهام نگران من نباشند. قوچ علی با لبخند به لاله گفت: لاله، کبوترهایت را نمی‌خواهی برایت بگیرم؟

لاله با لبخند جواب داد: بس کن، قوچ علی. خوب سر به سر من گذاشتید. امشب تو شوخی‌ات گل کرده.

آنوقت هر سه خندیدند. جوان به قوچ علی گفت: فردا عصر منتظرتیم،