برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۳۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۳۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

بیا جنگل عروسی ما.

بعد رفت توی جلد اسبی سفید سفید و لاله را بر پشت گرفت و راه افتاد. قوچ‌علی تا بانگ خروس همانجا روی تخته سنگ بیدار نشست.

بعد پا شد و رفت پهلوی گله گرفت خوابید.

✵✵✵

فردا شب جنگل پرهیاهو بود. پرندگان و چرندگان و خزندگان بیشماری از چهار گوشه‌ی آسمان و زمین می‌آمدند و روی درختان و زیر درختان و در خاک و زمین لانه می‌ساختند. هفت برادر آهنگر با زنهای جوان و زیبایشان دور میز بزرگی نشسته بودند، شام شب عروسی‌شان را می‌خوردند. قوچ علی هم بود. قرار گذاشته بودند نصف شب عروسها و دامادها جنگل را به جانوران بسپارند و برگردند به شهر. می‌خواستند قوچ‌علی را هم ببرند که راضی نشد و گفت: من باید مواظب گوسفندها و بزهام باشم.

نصفه شب، هفت داماد دست هم را گرفتند و رفتند توی جلد کبوتر و پرکشیدند رفتند. قوچ‌علی کمی توی جنگل گشت، اما نتوانست غم تنهاییش را کم کند. آخرش نشست زیر درختی و مدتی گریه کرد. باز دلش که کمی سبک شد، آمد به غار پیش گله‌اش.»

چوپان جوان باز ساکت شد. چشمهایش را دوخت به چشمهای دختر. می‌خواست اثر حرفهایش را توی چشمهای دختر ببیند. دختر با صدای