میتوانم بچرانم.
آنوقت جوان به قوچ علی یاد داد که چطور توی جلد اسب و کبوتر برود.
✵✵✵
توی غار، لاله داشت ریش بزها را یک یک شانه میکرد. هر وقت که خوابش نمیآمد و تنها بود، این کار را میکرد. بزها به نوبت نشسته بودند و قصهی لاله را گوش میکردند. گوسفندها هم گوش میکردند. البته بعضیها هم خوابیده بودند یا آهسته نشخوار میکردند. سگها هم در دهانهی غار چرت میزدند. ماه نیمهشب از بالای غار خم شده بود توی غار را روشن میکرد و نگاه میکرد. کمی بعد ماه به لاله گفت: لاله، پاشو آتش روشن کن. من دیگر نمی توانم بیشتر از این بمانم. میروم.
لاله پا شد در دهانهی غار آتش روشن کرد. ماه یواش از دهانهی غار سرید و رفت. قصه تازه تمام شده بود که دو تا کبوتر داخل غار شدند. یکی سفید سفید، دیگری سفید با خال سرخی در سینه. لاله گفت: حیوانکی ها، راه گم کردهاید؟ بیایید پیش من.
کبوتر سفید به کبوتر خالدار نگاه کرد و انگاری گفت: برو پیشش. نترس. کبوتر خالدار رفت نشست توی دستهای لاله. لاله نگاهش کرد و بوسیدش. آن یکی کبوتر هم آمد نشست توی دامن لاله. بعد لاله هر دوشان را زمین گذاشت و گفت: همین جا باشید بروم برایتان دانه بیاورم.