زورآور شد گریه کردم. خواستم بار دلم را سبک کرده باشم. از تو تشکر میکنم که درد دلم را گوش کردی.»
✵✵✵
وقتی جوان سرگذشت خود را تمام کرد، قوچ علی گفت: تو حق داری گریه کنی. من هم یک وقت عاشق دختر پادشاه شدم. اما او مرا از قصرش راند و من دیگر دنبالش نگشتم.
جوان پرسید: ازش بدت آمد؟
قوچ علی گفت: نه. اکنون هم اگر ببینم باز عاشقش میشوم. چنان زیباست که مانند ندارد. اما اخلاق و رفتار بد و خودپسندانهای دارد. من یک موی لالهی ترا به هزار تا مثل دختر پادشاه نمی دهم.
بعد جوان گفت: قوچ علی، پس تو تنها زندگی میکنی؟
قوچ علی گفت: نه، من با خواهرم لاله زندگی میکنم.
جوان گفت: گفتی لاله؟ همان دختری که با تو گوسفند میچراند؟
قوچ علی گفت: آره. همان دختر سرخ روی وحشی. او خواهر من است.
جوان از جا جست و گفت: قوچ علی، میخواهم یک چیزی به تو بگویم اما میترسم بدت بیاید.
قوچ علی گفت: میدانم که خواهرم را میخواهی. باشد. پاشو همین حالا برویم. اگر راضی شد، بردار بیار. گوسفندها را تنهایی هم