آمده ای! خواهر کوچکمان لاله گفت که صبر داشته باشی. آخر امسال زمستان سخت و طولانی شد و هر چه تخم لاله بود خشکاند. اگر لاله این کار را نمی کرد، شما ما را برای همیشه گم میکردید. چون دیگر تخمی نبود که گل بدهد و نشانی ما را به شما برساند. اگر خواهرمان لاله خون خودش را بر زمین نمیریخت، زمین برای همیشه لاله را فراموش میکرد، مردم هم دیگر لاله را نمی دیدند.
من از شنیدن این حرفها چنان شدم که خیال کردم دارم دیوانه میشوم فریاد زدم: پس آن لالهی سرخ تپه لالهی خود من بود؟
خواهرها گفتند: بلی. آن لالهی سرخ سر تپه خواهر کوچک ما لاله بود. او نمی خواست مردم باور کنند که راستی راستی لالهای در صحرا نمانده. میخواست تپه ها را باز پر لاله کند، سرخ کند. آره، محبت او بیشتر از همهی ما بود. او خودش را قربانی ما و زمین کرد.
یک لحظه به فکرم رسید که برگردم لاله را بچینم. اما فداکاری لاله چنان بزرگ بود که من ساکت ماندم. دخترعموها مرا به قصر لاله بردند که خالی افتاده بود. دیشب همه در قصر لاله بودیم، در همین قصر. دخترعموهایم گفتند که لاله مرا خیلی دوست داشت. خیلی هم سخت کار میکرد. برای درختان جنگل از چشمهی سر کوه آب میآورد. دخترعموهایم گفتند که مدتی است جانوران شکارگاههای پادشاه را تبلیغات میکنند که به جنگل آنها کوچ کنند، جانوران هم قبول کرده اند. روز عروسی همهشان خواهند آمد. اما برادرهایم و دخترعموهایم بخاطر من عروسیشان را عقب میاندازند. مرا هم نمی گذارند که برگردم به شهر. امشب دیگر تنهایی