حرف زدن با مرا ندارد.
کبوتر خندید و گفت: ای دختر زیبا، من میدانم که خیلی وقت است همصحبتی نداشتهای...
دختر پادشاه یادش رفت دختر پادشاه است و ناگهان نرم شد و گفت: ای کبوتر خوش صحبت، خواهش میکنم به من نگاه نکن. خوب نیست.
کبوتر گفت: ای دختر زیبا، دست خودم نیست که نگاهت نکنم. دوستت دارم.
دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، من که نمی توانم عشق یک کبوتر را قبول کنم. اگر عاشق راست راستکی هستی، از جلدت بیا بیرون تا من هم ترا تماشا کنم.
کبوتر گفت: ای دختر زیبا، من دلم قرص نیست که تو عشق مرا قبول کنی. یک چیزی گروگان بده تا دلم قرص شود از جلدم بیرون بیایم.
دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، هر چه میخواهی بخواه، میدهم.
کبوتر گفت: ای دختر زیبا، خوابت را بده من.
دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، خواب من به چه دردت میخورد؟
کبوتر گفت: ای دختر زیبا، بعد میبینی خواب تو به چه درد من میخورد.
دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، خواب من مال تو.