پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۱۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۲۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

در این موقع صدای پای کلفتهای دختر شنیده شد که حوله به دست، سرشان را پایین انداخته بودند می‌آمدند. کبوتر گفت: ای دختر زیبا، خوابت شده مال من. کلفتهایت دارند می‌آیند. من رفتم. بعد باز می‌آیم. من اسمت را گذاشتم « قیز خانم». خوب نیست دختر زیبایی مثل تو اسم نداشته باشد.

دختر پادشاه ناگهان یادش آمد که دختر پادشاه است و داد زد: ای حیوان کثیف، تو چه حقی داشتی با من حرف می‌زدی؟ خواب مرا به خودم برگردان. والا دل و روده‌ات را از پس گردنت در می‌آورم، تو حق نداری با آن دهان کثیف روی من اسم بگذاری.

اما کبوتر از روی درخت انار خیلی وقت بود که پا شده بود رفته بود. دختر پادشاه بیخودی عصبانی می‌شد و جلادهایش را به کمک می‌خواست.

۴

چند هفته بود که دختر پادشاه یک دقیقه هم نخوابیده بود. اصلا خواب به چشمش نمی آمد. اولها بیخوابی چنانش کرده بود که همه خیال می‌کردند دیوانه شده‌است. مثل سگ هار توی اتاقش راه می‌رفت، در و دیوار را چنگ می‌زد و به همه فحش می‌داد. کسی را پیش خود راه نمی‌داد، حتی پدرش را، حکیمها را. روزها و شبها تنهای تنها