خانم. من عاشق شما هستم. خواهش میکنم وقتی من هم مثل تو بزرگ شدم، زن من بشوید.
در اینجا باز دختر پادشاه یادش میآمد که دختر پادشاه است و قوچ علی را سیلی میزد و داد و بیداد میکرد. قوچ علی را میسپرد دست جلادها و ناگهان به صدای فریاد خودش از خواب میپرید...
همیشه این خواب را میدید. نمی توانست همبازی دیگری را خواب ببیند. تازه قوچ علی را هم با همان سن و سال و سر و وضع کودکی خواب میدید. دختر پادشاه خواستگار هم داشت. چند شاهزاده از مملکتهای دور به خواستگاریش آمده بودند، اما او ندیده ردشان کرده بود که من غیر از خودم کسی را دوست ندارم.
۳
روزی دختر پادشاه توی استخر شستشو میکرد. کبوتری آمد نشست روی درخت انار لب استخر و گفت: ای دختر زیبا، تو چه بدن قشنگی داری! من عاشق تو شدم. خواهش میکنم از توی شیر بیا بیرون تا خوب تماشایت کنم.
دختر پادشاه گفت: ای پرندهی کثیف، به تو امر میکنم از اینجا بروی. من یک شاهزاده خانمم. کسی حق ندارد مرا نگاه کند. کسی لیاقت