دختر پادشاه چنان شده بود که همیشه تنها توی باغ گردش میکرد و با کسی حرف نمی زد. میگفت که کسی لیاقت حرف زدن با مرا ندارد. دو تا استخر بزرگ هم وسط باغ درست کرده بودند که همیشه یکی پر شیر تازه بود و دیگری پر گلاب و عطر گل سرخ و یاسمن و اینها. دو تا کلفت جوان وظیفه داشتند سر ساعت معینی سرشان را پایین بیندازند و همانطور تا لب استخر بیایند تا دختر از استخر شیر بیرون بیاید و توی استخر گلاب برود و بیرون بیاید و خود را در حوله بپیچد. کلفتها حق نداشتند دست به بدن او بزنند. اگر حتی نوک انگشت کسی به پوست و موی او میخورد، همان روز دست جلادها سپرده میشد که انگشتش یا دستش بریده شود.
دختر پادشاه اینقدر دیگران را از خود دور میکرد که تنهای تنها میماند و نمی دانست چگونه وقت بگذراند. از پروانه گرفتن و گل چیدن و شستشوی توی شیر و گلاب و اسباب بازی و خوردن و نوشیدن و تماشای گرگها هم سیر شده بود. ناچار بیشتر وقتها میخوابید. همیشه هم قوچ علی را خواب میدید. قوچ علی میآمد با دختر پادشاه بازی کند. دختر اولش خوشحال میشد. ناگهان یادش میآمد که دختر پادشاه است و با دیگران خیلی فرق دارد. آنوقت یادش میآمد که دختر پادشاه است و با دیگران خیلی فرق دارد. آنوقت قیافه میگرفت و قوچ علی را از خود دور میکرد. اما قوچ علی ول نمی کرد. میخواست دست او را بگیرد. دختر زور میزد که دستش را بدزدد. اما آخرش وا میداد و قوچ علی میتوانست دست او را بگیرد و دوتایی شروع میکردند به بازی و جست و خیز و پروانه گرفتن. وسط بازی قوچ علی میگفت: شاهزاده