فاصله شان یک وجب شده بود. گربهی سیاه باز هم جلوتر میخزید. گربهی سفید دیگر معطل نشد. تند پنجولش را انداخت طرف گربهی سیاه، زد و گوشش را پاره کرد. بعد جیغ زد: میاوو!.. پیف ف!.. احمق نگفتم نیا جلو؟..
گربهی سیاه هم به نوبهی خود فریاد کرد: پاف ف!..
اما او نتوانست حریفش را زخمی کند. خیلی خشمگین شد. کمی عقب کشید و سرپا گفت: میاوو!.. راه بده من بروم. اگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی!
گربهی سفید قاه قاه خندید، سبیلهایش را لیسید و گفت: چه حرفهای خنده داری بلدی تو! راه بدهم بروی؟ اگر راه دادن کار خوبی است، چرا خودت راه نمیدهی من بروم آن سر دیوار؟
گربهی سیاه گفت: گفتم راه بده من بگذرم، بعد تو بیا و هر گوری میخواهی برو.
گربهی سفید بلندتر خندید و گفت: این دفعه اگر حرفم را گوش نکنی، یک لقمهات خواهم کرد.
گربهی سیاه عصبانی شد و یکهو فریاد زد: میااوو!.. برگرد برو پشت بام! راه بده من بروم! موش مردنی!..
گربهی سفید به رگ غیرتش برخورد. خندهاش را برید. صدایش میلرزید. فریادی از ته گلو برآورد:میاووو!.. گفتی موش؟.. احمق!.. پیف ف!.. بگیر!.. پیف ف ف!..
باز پنجولش را طرف گربهی سیاه انداخت. گربهی سیاه این دفعه جاخالی کرد و زد بینی او را پاره کرد. خون راه افتاد. حالا دیگر نمیشد