پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۸۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
دو گربه روی دیوار ● ۱۸۹
 

جلو گربه‌ی سفید را گرفت. پشتش را خم کرد. موهاش سیخ شد. طوری سر و صدا راه انداخت که سوسکها صداشان را بریدند و سراپا گوش شدند. یک گل سرخ که داشت باز می‌شد، نیمه کاره ماند. ستاره‌ی درشتی در آسمان افتاد.

گربه‌ی سفید با خشم زیادی گفت: میاوو!.. مگر نشنیدی که گفتم برگرد عقب، راه بده من بروم؟.. موش سیاه مردنی!..

اکنون نوبت گربه‌ی سیاه بود که بخندد. خندید و گفت: اولش که موش بیشتر سفید می‌شود تا سیاه. پس موش خودتی. دومش این که زیاد هم سر و صدا راه نینداز که آدمها بیدار می‌شوند و می‌آیند هر دوتامان را کتک می‌زنند. من خودم از سر و صدا نمی‌ترسم و عقب گرد هم نمی‌کنم. همین جا می‌نشینم که حوصله‌ات سر برود و برگردی بروی پی کارت. گربه‌ی سفید کمی آرام شد و گفت: من حوصله‌ام سر برود؟ دلم می‌خواهد ظهری تو آشپزخانه‌ی حسن کله‌پز بودی و می‌دیدی که چطور سه ساعت تمام چشم به هم نزدم و نشستم دم لانه‌ی موش.

گربه‌ی سیاه دیگر سخنی نگفت. آرام نشسته بود و نگاه می‌کرد. گربه‌ی سفید هم نشست و چیزی نگفت. صدای گریه‌ی بچه‌ای شنیده شد. بعد بچه خاموش شد. باز صدای سوسکها بود و خش‌و‌خش گل سرخ که داشت باز می‌شد. دو دقیقه گربه‌ها تو چشم هم زل زدند هیچیک از رو نرفت. اما معلوم بود که صبرشان تمام شده‌است. هر یک می‌خواست که دیگری