این برگ همسنجی شدهاست.
دو گربه روی دیوار
یکی از شبهای تابستان بود. ماه نبود. ستاره هم نبود. هوا تاریک تاریک بود. نصف شب بود. سوسکها آواز میخواندند. صدای دیگری نبود. گربهی سیاهی از آن طرف دیوار میآمد. سرش را پایین انداخته بود، بو میکشید و سلانه سلانه میآمد.
گربهی سفیدی هم از این طرف دیوار میآمد. سرش را پایین انداخته بود، بو میکشید و سلانه سلانه میآمد.
اینها آمدند و آمدند، و درست وسط دیوار کلههاشان خورد به هم. هر یکی یک «پیف ف!..» کرد و یک وجب عقب پرید. بعد نشستند و به هم زل زدند. فاصله شان دو وجب بیشتر نبود. دل هردوشان «تاپتاپ» میزد. لحظهای همین جوری نشستند. چیزی نگفتند. لندیدند و نگاه کردند. آخرش گربهی سیاه جلو خزید. گربهی سفید تکانی خورد و تند گفت: میاوو!.. جلو نیا!..
گربهی سیاه محل نگذاشت. باز جلو خزید. زیر لب لند لند میکردند.