را با دفه بکشدش، آ...
✵✵✵
تاری وردی هر روز یکی دو بار به کلاس سر میزد. گاهی هم پس از تمام کردن لبوهاش میآمد و سر کلاس مینشست به درس گوش میکرد.
روزی بش گفتم: تاری وردی، شنیدم با حاجیقلی دعوات شده. میتوانی به من بگویی چطور؟
تاری وردی گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد میآورم.
گفتم: خیلی هم خوشم میآید که از زبان خودت از سیر تا پیاز، شرح دعواتان را بشنوم.
بعد تاری وردی شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی ببخش آقا، من و خواهرم از بچگی پیش حاجیقلی کار میکردیم. یعنی خواهرم پیش از من آنجا رفته بود. من زیردست او کار میکردم. او میگرفت دو تومن، من هم یک چیزی کمتر از او. دو سه سالی پیش بود. مادرم باز مریض بود. کار نمیکرد اما زمینگیر هم نبود. تو کارخانه سی تا چهل بچهی دیگر هم بودند – حالا هم هستند – که پنج شش استادکار داشتیم. من و خواهرم صبح میرفتیم و ظهر بر میگشتیم. و بعد از ظهر میرفتیم و عصر بر میگشتیم. خواهرم در کارخانه چادر سرش میکرد اما دیگر از کسی رو نمیگرفت. استادکارها که جای پدر ما بودند و دیگران هم که بچه بودند و حاجیقلی هم که ارباب بود.
آقا، این آخرها حاجیقلی بیشرف میآمد میایستاد بالای سر ما