دو تا و هی نگاه میکرد به خواهرم و گاهی هم دستی به سر او یا من میکشید و بیخودی میخندید و رد میشد. من بد به دلم نمیآوردم که اربابمان است و دارد محبت میکند. مدتی گذشت. یک روز پنجشنبه که مزد هفتگی مان را میگرفتیم، یک تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مریض است، این را خرج او میکنید.
بعدش تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم مثل اینکه ترسیده باشد، چیزی نگفت. و ما دو تا، آقا، آمدیم پیش ننهام. وقتی شنید حاجیقلی به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فکر و گفت: دیگر بعد از این پول اضافی نمیگیرید.
از فردا من دیدم استادکارها و بچه های بزرگتر پیش خود پچ و پچ میکنند و زیرگوشی یک حرفهایی میزنند که انگار میخواستند من و خواهرم نشنویم.
آقا! روز پنجشنبهی دیگر آخر از همه رفتیم مزد بگیریم. حاجی خودش گفته بود که وقتی سرش خلوت شد پیشش برویم. حاجی، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا میآیم خانهتان. یک حرفهایی با ننهتان دارم.
بعد تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم رنگش پرید و سرش را پایین انداخت.
میبخشی، آقا، مرا. خودت گفتی همهاش را بگویم – پانزده هزارش را طرف حاجی انداختم و گفتم: حاجی آقا، ما پول اضافی لازم نداریم. ننهام بدش میآید.