برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۷۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۷۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

شده. خوب نمی‌دانم من ، آقا.

گفتم: پدرت...

حرفم را برید و گفت: مرده.

یکی از بچه‌ها گفت: بش می‌گفتند عسگر قاچاقچی، آقا.

تاری وردی گفت: اسب‌سواری خوب بلد بود. آخرش روزی سر کوهها گلوله خورد و مرد. امنیه‌ها زدندش. روی اسب زدندش.

کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدیم، دو سه قران لبو به بچه‌ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: این دفعه مهمان من، دفعه‌ی دیگر پول می‌دهی. نگاه نکن که دهاتی هستیم، یک کمی ادب و اینها سرمان می‌شود، آقا.

تاری وردی توی برف می‌رفت طرف ده و ما صدایش را می‌شنیدیم که می‌گفت: آی لبو!.. لبوی داغ و شیرین آوردم، مردم!..

دو تا سگ دور و برش می‌پلکیدند و دم تکان می‌دادند.

بچه‌ها خیلی چیزها از تاری وردی برایم گفتند: اسم خواهرش «سولماز» بود. دو سه سالی بزرگتر از او بود. وقتی پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگی خوبی بودند. بعدش به فلاکت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پیش حاجی‌قلی فرشباف. بعدش با حاجی‌قلی دعواشان شد و بیرون آمدند.

رضاقلی گفت: آقا، حاجی قلی‌بیشرف خواهرش را اذیت می‌کرد. با نظر بد بش نگاه می‌کرد، آقا.

ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاری وردی می‌خواست، آقا، حاجی‌قلی