شده. خوب نمیدانم من ، آقا.
گفتم: پدرت...
حرفم را برید و گفت: مرده.
یکی از بچهها گفت: بش میگفتند عسگر قاچاقچی، آقا.
تاری وردی گفت: اسبسواری خوب بلد بود. آخرش روزی سر کوهها گلوله خورد و مرد. امنیهها زدندش. روی اسب زدندش.
کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدیم، دو سه قران لبو به بچهها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: این دفعه مهمان من، دفعهی دیگر پول میدهی. نگاه نکن که دهاتی هستیم، یک کمی ادب و اینها سرمان میشود، آقا.
تاری وردی توی برف میرفت طرف ده و ما صدایش را میشنیدیم که میگفت: آی لبو!.. لبوی داغ و شیرین آوردم، مردم!..
دو تا سگ دور و برش میپلکیدند و دم تکان میدادند.
بچهها خیلی چیزها از تاری وردی برایم گفتند: اسم خواهرش «سولماز» بود. دو سه سالی بزرگتر از او بود. وقتی پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگی خوبی بودند. بعدش به فلاکت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پیش حاجیقلی فرشباف. بعدش با حاجیقلی دعواشان شد و بیرون آمدند.
رضاقلی گفت: آقا، حاجی قلیبیشرف خواهرش را اذیت میکرد. با نظر بد بش نگاه میکرد، آقا.
ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاری وردی میخواست، آقا، حاجیقلی