برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۶۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
پسرک لبوفروش ● ۱۷۱
 

شده بود. همه را سر جایشان نشاندم.

تاری وردی کمی که گرم شد گفت: لبو میل داری، آقا؟

و بی آنکه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرک و چند رنگ روی کشک سابی را کنار زد. بخار مطبوعی از لبوها برخاست. کاردی دسته شاخی مال « سردری» روی لبوها بود. تاری وردی لبویی انتخاب کرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگیری، آقا... ممکن است دستهای من ... خوب دیگر ما دهاتی هستیم ... شهر ندیده‌ایم ... رسم و رسوم نمی‌دانیم...

مثل پیرمرد دنیا دیده حرف می‌زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چرکش کنده شد و سرخی تند و خوشرنگی بیرون زد. یک گاز زدم. شیرین شیرین بود.

نوروز از آخر کلاس گفت: آقا... لبوی هیچکس مثل تاری وردی شیرین نمی‌شود ... آقا.

مش کاظم گفت: آقا، خواهرش می‌پزد، این هم می‌فروشد... ننه‌اش مریض است، آقا.

من به روی تاری وردی نگاه کردم. لبخند شیرین و مردانه‌ای روی لبانش بود. شال گردن نخی‌اش را باز کرده بود. موهای سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر کسی کسب و کاری دارد دیگر، آقا... ما هم این کاره ایم.

من گفتم: ننه‌ات چه‌اش است، تاری وردی؟

گفت: پاهاش تکان نمی‌خورد. کدخدا می‌گوید فلج شده. چی