بست. شکافهای در و پنجره را کاغذ چسباندیم که سرما تو نیاید.
روزی برای کلاس چهارم و سوم دیکته میگفتم. کلاس اول و دوم بیرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبکی شده بود. از پنجره میدیدم که بچهها سگ ولگردی را دوره کردهاند و بر سر و رویش گلولهی برف میزنند. تابستانها با سنگ و کلوخ دنبال سگها میافتادند، زمستانها با گلولهی برف.
کمی بعد صدای نازکی پشت در بلند شد: آی لبو آوردم، بچه ها!.. لبوی داغ و شیرین آوردم!..
از مبصر کلاس پرسیدم: مش کاظم، این کیه؟
مش کاظم گفت: کس دیگری نیست، آقا... تاری وردی است، آقا... زمستانها لبو میفروشد... میخواهی بش بگویم بیاید تو.
من در را باز کردم و تاری وردی با کشک سابی لبوش تو آمد. شال نخی کهنهای بر سر و رویش پیچیده بود. یک لنگه از کفشهاش گالش بود و یک لنگهاش از همین کفشهای معمولی مردانه. کت مردانهاش تا زانوهاش میرسید، دستهاش توی آستین کتش پنهان میشد. نوک بینیاش از سرما سرخ شده بود. رویهم ده دوازده سال داشت.
سلام کرد. کشک سابی را روی زمین گذاشت. گفت: اجازه میدهی آقا دستهام را گرم کنم؟ بچهها او را کنار بخاری کشاندند. من صندلیام را بش تعارف کردم. ننشست. گفت: نه آقا. همینجور روی زمین هم میتوانم بنشینم.
بچههای دیگر هم به صدای تاری وردی تو آمده بودند، کلاس شلوغ