پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۵۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۵۸ □ قصه‌های بهرنگ
 

کردی من کی هستم داری با من شوخی می‌کنی؟..

در این وقت صدها کفتر از چهارگوشه‌ی آسمان پیدا شدند. کفترهای خود کچل هم وسط آن‌ها بودند. بز تند تند خار می‌خورد و گلوله پس می‌انداخت.

کچل گلوله‌ای برداشت و فریاد کرد: جناب رییس قشون، نگاه کن ببین من کجام.

و گلوله را پراند طرف رییس قشون. رییس قشون سرش را بالا گرفته بود و سیگار بر گوشه‌ی لب، داشت به هوا نگاه می‌کرد که گلوله خورد وسط دو ابرویش و دادش بلند شد. قشون از جا تکان خورد. اما کفترها مجال بشان ندادند. گلوله‌بارانشان کردند.

گلوله‌ها را به منقار می‌گرفتند و اوج می‌گرفتند و بر سر و روی قشون ول می‌کردند. گلوله‌ها بر سر هر که می‌افتاد می‌شکست. شب، قشون عقب نشست. کچل، بز و کفترهاش را برداشت و پایین آمد. آن‌یکی کفترها هم بازگشتند.

پیرزن از پول‌هایی که کچل داده بود شام راست‌راستکی پخته بود. مثل هر شب شام دروغی نبود: یک‌تکه نان خشک یا کمی آش بلغور یا همان نان خالی که روش آب پاشیده باشند. برای کفترها هم گندم خریده بود. بز هم یونجه و جو خورد.

پس از شام پیرزن به کچل گفت: حالا کلاه را سرت بگذار و پاشو برو پیش دختر پادشاه. من بش قول داده‌ام که تو را پیشش بفرستم.

کچل گفت: ننه، آخر ما کجا و دختر پادشاه کجا؟

پیرزن گفت: حالا تو برو ببین حرفش چیه …