کچل کلاه را سرش گذاشت و رفت. از میان قراولها و سربازها گذشت و وارد اتاق دختر پادشاه شد. دختر پادشاه با کنیز محرم رازش شام میخورد. حالش جا آمده بود، به کنیز میگفت: اگر کچل بداند چقدر دوستش دارم، یک دقیقه هم معطل نمیکند. اما میترسم گیر قراولها بیفتد و کشته شود. دلم شور میزند.
کنیز گفت: آره، خانم، من هم میترسم. پادشاه امر کرده امشب قراولها را دو برابر کنند. پسر وزیر را هم رییسشان کرده.
کچل آمد نشست کنار دختر پادشاه و شروع کرد به خوردن. شام پلو مرغ بود با چند جور مربا و کوکو و آش و اینها. خانم و کنیز یکدفعه دیدند که یک طرف دوری دارد تند تند خالی میشود و یک ران مرغ هم کنده شد و نیست شد.
کنیز گفت: خانم، تو هر چه میخواهی خیال کن، من حتم دارم کچل توی اتاق است. این کار، کار اوست. نگفتم کچلها هزار و یک فن بلدند!..
دختر پادشاه شاد شد و گفت: کچل جانم، اگر در اتاق هستی خودت را نشان بده. دلم برایت یک ذره شده.
کچل صداش را درنیاورد. کنیز گفت: خانم، ممکن است برای خاطر من بیرون نمیآید. من میروم مواظب قراولها باشم …
کنیز که رفت کچل کلاهش را برداشت. دختر پادشاه یکهو دید کچل نشسته پهلوی خودش. خوشحال شد و گفت: کچل، مگر نمیدانی من عاشق بیقرار توام؟ بیا مرا بگیر، جانم را خلاص کن. پادشاه میخواهد