کچل، تو اگر هزار جان هم داشته باشی، یکی را نمیتوانی سالم درببری. خیال کردی … هر چه زودتر تسلیم شو وگرنه تکهی بزرگت گوشت خواهد بود…
پیرزن در آلونک از ترس بر خود میلرزید. صدای چرخَش دیگر به گوش نمیرسید. از سوراخ سقف نگاه کرد اما چیزی ندید.
در این وقت کچل به کفترهاش میگفت: کفترهای خوشگل من، مگر نمیبینید بز چکار میکند؟ برای شما گلوله میسازد. یک کاری بکنید و دلم را شاد کنید و ننهام را راضی کنید…
کفترها دایره شدند و پچ و پچی کردند و به هوا بلند شدند و گم شدند.
رییس قشون دوباره گفت: آهای کچل، این دفعهی آخر است که میگویم. به تو امر میکنیم حقهبازی و شیطنت را کنار بگذاری. تو نمیتوانی با ما در بیفتی. آخرش گرفتار میشوی و آنوقت دیگر پشیمانی سودی ندارد. هرکجا هستی بیا تسلیم شو!..
کچل فریاد زد: جناب رییس قشون، خیلی ببخشید که معطلتان کردم. داشتم بند تنبانم را محکم میکردم، الانه خدمتتان میرسم. شما یک سیگاری روشن بکنید آمدم.
رییس قشون خوشحال شد که بدون دردسر کچل را گیر آورده. سیگاری آتش زد و گفت: عجب حقهای!.. صدایت از کدام گوری میآید؟
کچل گفت: از گور بابا و ننهات!..
رییس قشون عصبانی شد و داد کشید: فضولی موقوف!.. خیال