روزها و هفتهها و ماهها گذشت. اولدوز به امید شب چله دقیقهشماری میکرد. یقین داشت که تا آن شب عروسک سخنگو هرطوری شده خودش را به او میرساند.
زن بابا شکمش جلو آمده بود. به بچهی آیندهاش خیلی میبالید. اولدوز را به هر کار کوچکی سرزنش میکرد.
✵ | امیدواری بیهوده |
✵ | همهی شادیها چه شدند؟ |
یک روز بابا سیمکش آورد، خانه سیمکشی شد. بابا یک رادیو هم خرید. ازآنپس چراغبرق در خانه روشن میشد و صدای رادیو همهجا را پر میکرد.
امیدواری به شب چله هم امیدواری بیهودهای بود. انگار عروسک سخنگو برای همیشه گموگور شده بود. بعد از شب چله اولدوز پاک درمانده شد. همهی شادیها و گفتوگوها و بلبل زبانیهایش را فراموش کرد. شد یک بچهی بیزبان و خاموش و گوشهگیر.
یاشار به مدرسه میرفت. بچهها خیلی خیلی کم یکدیگر را میدیدند. بخصوص که زن بابا یاشار را به خانهشان راه نمیداد. میگفت: این پسرهی لات هرزه اخلاق دختره را بدتر میکند.