چند دقیقه بعد اولدوز تو صندوقخانه کز کرده بود هقهق میکرد و در بسته بود. زن بابا پیت نفت به دست وسط کرت سوختن و دود کردن عروسک گنده را تماشا میکرد. بابا هنوز فکری بود که ببیند عروسک به این گندگی از کجا به این خانه راه پیدا کرده بود.
✵ | در تنهایی و غصه |
✵ | امید شب چله |
روزها پیدرپی میگذشت. ددهی یاشار تمام تابستان مریض افتاده بود و دوا میخورد. بچهها خیلی کم همدیگر را میدیدند. در تنهایی، غم عروسکهایشان را میخوردند. مخصوصاً غم عروسک سخنگو را. اولدوز اجازه نداشت پیش زن بابا نام عروسک را بر زبان بیاورد؛ اما مگر میشد او به فکر عروسک سخنگویش نباشد؟ مگر میشد آن شب شگفت را فراموش کند؟ آن شب جنگل را، آن جنگل پر از اسرار را. مگر میشد به فکر شب چله نباشد؟ شب چله تمام عروسکها باز در جنگل جمع میشدند؛ اما دیگر اولدوز و یاشار عروسکی نداشتند که آنها را به جنگل ببرد.
آه، ای عروسک سخنگو!
تو با عمر کوتاه خود چنان در دل بچهها اثر کردی که آنها تا عمر دارند فراموشت نخواهند کرد.