و گفت: برو گم شو!… لات هرزه!…
یاشار گفت: قحبه!…
زن بابا از کوره در رفت. محکم زد تو صورت یاشار. بعد دست بهرام را گرفت رفتند پایین. یاشار لحظهای ایستاد. آخرش بغضش ترکید و زد زیر گریه. برگشت رفت پشتبام خودشان و به رو افتاد روی رختخوابش.
- ✵ گربهی سیاه آخرش کار خودش را کرد
یاشار صبح به سروصدای مسافرها بیدار شد. آفتاب پشتبام پهن شده بود و گرمای خوشایندی داشت. ننهاش چمدان زن بابا را روی دوش گرفته بود و آخر از همه از در بیرون رفت. هر دو خانه خلوت شد. یاشار دهندرهای کرد و پا شد از پلکان رفت پیش اولدوز. اولدوز پارچهی جلو دهنش را باز کرده بود، داشت گوشه و کنار صندوقخانه را میگشت. یاشار صداش زد: دنبال چی میگردی اولدوز؟
اولدوز سرش را بلند کرد و گفت: تویی یاشار؟
یاشار گفت: آره. چه بلایی سر عروسک آمده؟
اولدوز گفت: نمیدانم. پیداش نیست.
اولدوز سرگذشت دیروزش را در چند کلمه به یاشار گفت. یاشار هم احوال پای گاو و مورچههاش را گفت. آنوقت هر دو شروع کردند تمام سوراخ سنبهها را گشتن. خبری نبود.
یاشار گفت: نکند زن بابا ازمان ربوده باشد!