برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۲۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۱۲۷
 

کن. کجا دارد می‌رود؟

یاشار گفت: آن‌که ستاره نیست. قمر مصنوعی است. از زمین به آسمان فرستاده‌اند.

بهرام گفت: کجا دارد می‌رود؟

یاشار گفت: همین‌جوری دور زمین می‌گردد.

بهرام گفت: تو مرا دست انداخته‌ای. از خودت حرف در می‌آری.

یاشار گفت: از خودم حرف درمی آرم؟ آموزگارمان بم گفته. تو هم می‌توانی از آموزگار خودتان بپرسی.

بهرام گفت: آموزگار ما از این‌جور چیزها نمی‌گوید.

یاشار گفت: لابد بلد نیست بگوید.

بهرام گفت: نه. آموزگار ما همه‌چیز بلد است. خودش می‌گوید. تو دروغ می‌گویی.

بازار صحبت و بحث داشت گرم می‌شد که داد زن بابا تو حیاط بلند شد: کجایید، بهرام؟

بچه‌ها کمی از جا جستند. بهرام باز یاد تاریکی شب افتاد و خواست گریه کند که یاشار دستش را گرفت و گفت: نترس پسر، من پهلوت ایستاده‌ام.

زن بابا صدای یاشار را شناخت و غرید: گوساله، بچه را چرا بردی پشت‌بام؟

و معطل نکرد و تندی رفت پشت‌بام. بهرام را از دست یاشار درآورد