اولدوز گفت: چکار میتوانیم بکنیم؟
یاشار گفت: مورچهها میتوانند پیدایش کنند. اگر زیر زمین هم باشد، باز میتوانند نقب بزنند بروند سراغش.
اولدوز گفت: پس برو پای گاو را بردار بیار.
یاشار تندی رفت. پشتبام گربهی سیاه را دید که یکچیزی به دندان گرفته باعجله دور میشود. یاشار آمد پایین و رفت سراغ لانهی سگ که در گوشهی حیاط بود و پای گاو را آنجا قایم کرده بود. لانه خالی بود. باعجله آمد پشتبام؛ اما از گربهی سیاه هم خبری نبود. باز آمد پایین. باز رفت پشتبام. همینجور کارهای بیهودهای میکرد و هیچ نمیدانست چکار باید بکند. آخرش به صدای ننهاش به خود آمد. ننهاش داشت لب کرت دست و روی اولدوز را میشست. یاشار هم رفت پیش آنها. ننهاش گفت: یاشار، اگر انگشتت دیگر درد نمیکند، بهتر است سر کار بروی.
یاشار گفت: ننه، تو نمیروی رختشوری؟
کلثوم گفت: بابای اولدوز گفته من خانه بمانم مواظب اولدوز باشم. ناهار هم برایش درست خواهم کرد.
یاشار گفت: دده امروز میآید؟
ننهاش گفت: اگر آمد، به تو خبر میدهم.