برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۲۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۲۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

آن‌طرف تر می‌آمد.

یاشار «راه مکه» را بالای سرشان نشان داد و گفت: این روشنایی پهن را که تو آسمان کشیده شده، می‌بینی؟ بهرام گفت: آره.

یاشار گفت: این را بش می‌گویند «راه مکه».

بهرام گفت: حاجی‌ها از همین راه به مکه می‌روند؟

یاشار خندید و گفت: نه بابا. مردم بی‌سواد بش می‌گویند راه مکه. این‌ها ستاره‌های ریزودرشتی‌اند که پهلوی هم قرارگرفته‌اند. خیال نکنی به هم چسبیده‌اند. خیلی هم فاصله دارند. از دور این شکلی دیده می‌شوند.

بهرام گفت: پس چرا مردم بش می‌گویند راه مکه؟

یاشار گفت: معلوم است دیگر. آدم‌های قدیمی که از علم خبری نداشتند، برای هر چه که خودشان بلد نبودند افسانه درست می‌کردند. این هم یکی از آن افسانه‌هاست.

بهرام با تردید گفت: تو این حرف‌ها را از خودت در نمی‌آری؟

یاشار گفت: این‌ها را از آموزگارمان یاد گرفته‌ام. مگر آموزگار شما برایتان از این حرف‌ها نمی‌گوید؟

بهرام گفت: نه. ما فقط درسمان را می‌خوانیم.

یاشار گفت: مگر این حرف‌ها درس نیست؟

ستاره‌ی درخشانی از یک‌گوشه‌ی آسمان بلند شده بود و به‌سرعت پیش می‌آمد. بهرام بدون آن‌که جواب یاشار را بدهد گفت: آن ستاره را نگاه