برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۲۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۱۲۵
 

یاشار گفت: من نه …

وقتی خواستند برگردند چشم بهرام به پله‌ها خورد. پرسید: این پله‌ها دیگر برای چیست؟

یاشار گفت: به پشت‌بام می‌خورد. می‌خواهی برویم بالا نگاه کنیم؟

بهرام گفت: من از تاریکی می‌ترسم. برویم تو.

یاشار گفت: اول من می‌روم بالا. تو پشت سرم بیا.

بهرام دو دل شد. گفت: تو از تاریکی نمی‌ترسی؟

یاشار گفت: نه. من شب‌ها تنهایی می‌خوابم پشت‌بام و باکی هم ندارم.

بهرام گفت: شب پشت‌بام چه جوری است؟

یاشار گفت: اگر بیایی پشت‌بام، خودت می‌بینی.

یاشار این را گفت و پا در پلکان گذاشت و چابک رفت بالا. بهرام کمی دو دل ایستاد و بعد یواش‌یواش بالا رفت. یاشار دستش را گرفت و برد وسط بام. توی آسمان یک وجب جای خالی پیدا نبود. همه‌اش ستاره بود و ستاره بود. میلیون‌ها میلیون ستاره.

یاشار گفت: می‌بینی؟

ستاره‌ای بالای سرشان افتاد و کمانه کشید و پایین آمد. ستاره‌ی دیگری در دوردست داغون شد. چند تا سگ در سکوت شب عوعو کردند و دور شدند. پروانه‌ای داشت می‌رفت طرف سر کوچه. شبکوری تندی از جلو روشان رد شد و پروانه را شکار کرد و در تاریکی گم شد. ستاره‌ی دیگری افتاد و خط روشنی دنبال خودش کشید. بوی طویله از چند خانه