همیشه برایش زیبا بود. هوا که گرگومیش شد، ستارگان درآمدند. تکوتوک، اینجا و آنجا و رنگپریده – که یواشیواش پرنور میشدند و میدرخشیدند. چشمک میزدند.
صدای پری او را از جا پراند. پری جلو پنجره ایستاده بود و به ننهاش میگفت: کلثوم، پاشو بیا خانهی ما. از شوهرت نامه داری.
چند دقیقه بعد یاشار و ننهاش پیش بابای اولدوز نشسته بودند و چشم به دهان او دوخته بودند. پری و زن بابا هم در اتاق بودند. اولدوز نبود.
ددهی یاشار نامههاش را به آدرس بابا میفرستاد. در نامه نوشته بود که کمی مریض است و دیگر نمیتواند کار کند، همین روزها برمیگردد پیش زن و بچهاش.
آخرهای نامه بود که در زدند. چند تا مهمان آمدند. برادر و زنبرادر زن بابا بودند با پسر کوچکشان بهرام. از راه دوری آمده بودند. از یک شهر دیگر. نشستند و صحبت گل انداخت. زن بابا کلثوم را نگهداشت که شام درست کند.
یاشار گاه میرفت پیش ننهاش به آشپزخانه، گاه میآمد مینشست پای پنجره؛ اما هیچ حرفی برای گفتن نداشت. البته حرف خیلی داشت، اما گفتنی نبود. دلش میخواست کاریش نداشته باشند و او را بگذارند برود پیش اولدوز.
وسط بگوبخند، زنبرادر رو کرد به زن بابا و گفت: ما آمدیم تو و پری را ببریم. صبح حرکت میکنیم.