از دستم سالم در بروی.
اولدوز گریهکنان گفت: من که چیزی نمیدانم … ولم کنید!… آخ مردم!…
و تقلا کرد که خودش را رها کند. زن بابا فلفل را توی دهنش ریخت و گفت: حالا فلفل بخور ببین چه مزهای دارد!
اولدوز به سرفه افتاد و تف کرد به سروصورت زن بابا. فلفل رفت تو چشمهاش. ناگهان پری جیغ زد و از جا جست. دست برد پشت گردنش. مورچه سوارهای با تمام قوتش گوشت گردنش را نیش میزد. بعد مورچهی دیگری ساق پای زن بابا را گزید. بعد مورچهی دیگری بازوی پری را گزید. بعد مورچهی دیگری پشت زن بابا را. چنان شد که هر دو دویدند به حیاط. آخرش مورچهها را با لنگهکفش زدند و له کردند؛ اما جای نیششان چنان میسوخت که پری گریهاش گرفت. اولدوز وسط اتاق به رو افتاده بود، با دو دستش دهنش را گرفته بود و زار میزد.
بوی سوختگی غذا از آشپزخانه میآمد.
- ✵ مهمانان زن بابا و پری
تنگ غروب، یاشار جاش را پشتبام انداخته بود و آمده بود نشسته بود لب بام، پاهایش را آویزان کرده بود و نشستن خورشید را تماشا میکرد. آفتاب زردی، رنگهای تودرتوی افق و ابرهای شعلهور غروب،