برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۱۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۱۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

و پراکنده شدند و درهم شدند و لب برکه جمع شدند.

اولدوز و یاشار روی سنگ نشسته بودند و چنان شیفته‌ی رقص عروسک‌ها شده بودند که نگو. یاشار حتی پر طاووس را هم فراموش کرده بود. ناگهان دیدند لب برکه گل سرخی درست شد. درشت، زیبا، پَرپَر. گل سرخ شروع کرد به چرخیدن و رقصیدن. عروسک‌های سفید حرکت کردند و دور گل سرخ را گرفتند و آن‌ها هم شروع کردند به رقص و چرخ.

آهنگ رقص یواش‌یواش تندتر و تندتر شد. بچه‌ها چنان به هیجان آمده بودند که پا شدند و دست در دست هم، آمدند قاطی عروسک‌ها شدند. جانوران و پرندگان و درختان هم به جنب‌وجوش افتاده بودند.

عروسک‌ها رقصیدند و رقصیدند، آن‌وقت همه پراکنده شدند و باز میدان خالی شد. لحظه‌ای بعد عروسک‌ها با لباس‌های اولی‌شان درآمدند.

دیگر وقت رفتن بود. ماه یواش‌یواش رنگ می‌باخت.

 
رفت‌وآمد کبوترها
معمایی که برای زن بابا هرگز حل نشد
 

هوا کمی روشن شده بود. زن بابا چشم باز کرد دید سه تا کبوتر سفید نشسته‌اند روی درخت توت. کمی همدیگر را نگاه کردند. بعد یکی‌شان پرید رفت به خانه‌ی یاشار و دوتاشان از پنجره رفتند تو. زن بابا