هر چه منتظر شد کبوترها بیرون نیامدند. خواب از سرش پرید. پاشد رفت از پنجره نگاه کرد دید اولدوز و عروسکش دوتایی خوابیدهاند و چیزی در اتاق نیست. خیلی تعجب کرد. کمی هم ترسید. نتوانست تو برود. چند دقیقه همانجا ایستاد. بعد نگران آمد تپید زیر لحافش؛ اما هنوز چشمش به پنجره بود. گوشبهزنگ بود. کمی بعد صدای ناآشنایی از اتاق به گوش رسید. بعد صدای پچ و پچ دیگری جوابش داد. مثل اینکه دو نفر داشتند باهم حرف میزدند. زن بابا از ترس عرق کرد. چشمهاش را بیحرکت دوخته بود به پنجره. صدای پچ و پچ دونفره باز به گوش رسید. این دفعه زن بابا اسم خودش را هم شنید و پاک ترسید. شوهرش را بیدار کرد و گفت: پاشو ببین کی تو اتاق است. من میترسم.
بابا گفت: زن، بخواب. این وقت صبح کی میآید خانهی مردم دزدی؟
زن بابا گفت: دزد نیست. یکچیز دیگری است. دو تا کبوتر سفید رفتند تو اتاق و دیگر بیرون نیامدند.
بابا برای خاطر زنش پا شد و رفت از پنجره نگاه کرد دید اولدوز عروسکش را بغل کرده و خوابیده. برگشت به زنش گفت: دیدی زن! به سرت زده! حتی کبوترها را هم توی خواب دیدهای! پاشو سماور را آتش کن. این فکرهای بچگانه را هم از سرت در کن.
زن بابا پا شد رفت به آشپزخانه که آتش روشن کند. بابا آفتابه برداشت و رفت به مستراح. پری هنوز خواب بود. اگر بیدار بود البته میدید که