این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۷۰
مثنوی معنوی
زیر خرمابن ز خلقان او جدا | زیر سایه خفته بین سایهٔ خدا |
یافتن رسول روم امیرالمؤمنین عمر را رضیالله عنه خفته در زیر نخل
۱۴۱۵ | آمد او آنجا و از دور ایستاد | مر عمر را دید و در لرز اوفتاد | ||||
هیبتی زآن خفته آمد بر رسول | حالتی خوش کرد بر جانش نزول | |||||
مهر و هیبت هست ضد همدگر | این دو ضد را دید جمع اندر جگر | |||||
گفت با خود من شهان را دیدهام | پیش سلطانان مه و بگزیدهام | |||||
از شهانم هیبت و ترسی نبود | هیبت این مرد هوشم را ربود | |||||
۱۴۲۰ | رفتهام در بیشهٔ شیر و پلنگ | روی من زیشان نگردانید رنگ | ||||
بس شدستم در مصاف و کارزار | همچو شیر آن دم که باشد کارزار | |||||
بس که خوردم بس زدم زخم گران | دل قویتر بودهام از دیگران | |||||
بیسلیح این مرد خفته بر زمین | من بهفت اندام لرزان چیست این | |||||
هیبت حقست این از خلق نیست | هیبت این مرد صاحب دلق نیست | |||||
۱۴۲۵ | هرک ترسید از حق و تقوی گزید | ترسد از وی جن و انس و هر که دید | ||||
اندرین فکرت بحرمت دست بست | بعد یکساعت عمر از خواب جست |
سلام کردن رسول روم امیرالمؤمنین را رضیالله عنه
کرد خدمت مر عمر را و سلام | گفت پیغمبر سلام آنگه کلام | |||||
پس علیکش گفت و او را پیش خواند | ایمنش کرد و بپیش خود نشاند | |||||
لاتخافوا هست نزل خایفان | هست در خور از برای خایف آن | |||||
۱۴۳۰ | هرک ترسد مر ورا ایمن کنند | مر دل ترسنده را ساکن کنند | ||||
آنک خوفش نیست چون گویی مترس | درس چه دهی نیست او محتاج درس | |||||
آندل از جا رفته را دلشاد کرد | خاطر ویرانش را آباد کرد |