برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۷۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
دفتر اول
۶۹
 

  قوم گفتندش که او را قصر نیست مر عمر را قصر جان روشنیست  
  گرچه از میری ورا آوازه‌ایست همچو درویشان مر او را کازه‌ایست  
  ای برادر چون ببینی قصر او چونک در چشم دلت رستست مو  
  چشم دل از مو و علت پاک آر وانگه آن دیدار قصرش چشم دار  ۱۳۹۵
  هرک را هست از هوسها جان پاک زود بیند حضرت و ایوان پاک  
  چون محمد پاک شد زین نار و دود هر کجا رو کرد وَجهُ الله بود  
  چون رفیقی وسوسهٔ بدخواه را کی بدانی ثُمّ وجه‌الله را  
  هر کرا باشد ز سینه فتح باب او ز هر شهری ببیند آفتاب  
  حق پدید است از میان دیگران همچو ماه اندر میان اختران  ۱۴۰۰
  دو سر انگشت بر دو چشم نه هیچ بینی از جهان انصاف ده  
  گر نبینی این جهان معدوم نیست عیب جز زانگشت نفس شوم نیست  
  تو ز چشم انگشت را بر دار هین وآنگهانی هرچه میخواهی ببین  
  نوح را گفتند امت کو ثواب گفت او زآنسوی وَأستَغشَوْا ثیاب  
  رو و سر در جامهها پیچیده‌اید لاجرم با دیده و نادیده‌اید  ۱۴۰۵
  آدمی دیدست و باقی پوستست دید آن است آن که دید دوستست  
  چونک دید دوست نبود کور به دوست کو باقی نباشد دور به  
  چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاق تر  
  دیده را بر جستن عمّر گماشت رخت را و اسب را ضایع گذاشت  
  هر طرف اندر پی آن مرد کار می‌شدی پرسانِ او دیوانه‌وار  ۱۴۱۰
  کین چنین مردی بود اندر جهان وز جهان مانند جان باشد نهان  
  جست او را تاش چون بنده بود لاجرم جوینده یابنده بود  
  دید اعرابی زنی او را دخیل گفت عمّر نک بزیر آن نخیل