این برگ نمونهخوانی نشدهاست.
قوم گفتندش که او را قصر نیست | مر عمر را قصر جان روشنیست | |||
گرچه از میری ورا آوازهایست | همچو درویشان مر او را کازهایست | |||
ای برادر چون ببینی قصر او | چونک در چشم دلت رستست مو | |||
چشم دل از مو و علت پاک آر | وانگه آن دیدار قصرش چشم دار | |||
هر که را هست از هوسها جان پاک | زود بیند حضرت و ایوان پاک | |||
چون محمد پاک شد زین نار و دود | هر کجا رو کرد وجه الله بود | |||
چون رفیقی وسوسهی بدخواه را | کی بدانی ثم وجه الله را | |||
هر که را باشد ز سینه فتح باب | بیند او بر چرخ دل صد آفتاب | |||
حق پدیدست از میان دیگران | همچو ماه اندر میان اختران | |||
دو سر انگشت بر دو چشم نه | هیچ بینی از جهان انصاف ده | |||
گر نبینی این جهان معدوم نیست | عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست | |||
تو ز چشم انگشت را بر دار هین | وانگهانی هرچه میخواهی ببین | |||
نوح را گفتند امت کو ثواب | گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب | |||
رو و سر در جامهها پیچیدهاید | لاجرم با دیده و نادیدهاید | |||
آدمی دیدست و باقی پوستست | دید آنست آن که دید دوستست | |||
چونک دید دوست نبود کور به | دوست کو باقی نباشد دور به | |||
چون رسول روم این الفاظ تر | در سماع آورد شد مشتاقتر | |||
دیده را بر جستن عمر گماشت | رخت را و اسپ را ضایع گذاشت | |||
هر طرف اندر پی آن مرد کار | میشدی پرسان او دیوانهوار | |||
کین چنین مردی بود اندر جهان | وز جهان مانند جان باشد نهان | |||
جست او را تاش چون بنده بود | لاجرم جوینده یابنده بود | |||
دید اعرابی زنی او را دخیل | گفت عمر نک به زیر آن نخیل |