برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۵۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۴۴
مثنوی معنوی
 

  ثُمّ تَأتینا مُکافاتُ الْمَقال ضِعفُ ذاک رحمةً من ذی‌الْجلال  
۸۸۵  ثمّ یُلجِینا الی امثالِها کی ینال العبد ممّا نالَها  
  هکذی تَعرَج و تَنزِل دایما ذا فلا زِلْتَ علیه قایما  
  پارسی گوییم یعنی این کشش زآن طرف آید که آمد آن چشش  
  چشم هر قومی بسویی مانده است کآن طرف یک روز ذوقی رانده است  
  ذوق جنس از جنس خود باشد یقین ذوق جزو از کل خود باشد ببین  
۸۹۰  یا مگر آن قابل جنسی بود چون بدو پیوست جنس او شود  
  همچو آب و نان که جنس ما نبود گشت جنس ما و اندر ما فزود  
  نقش جنسیت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آنرا جنس دان  
  ور ز غیر جنس باشد ذوق ما آن مگر مانند باشد جنس را  
  آنک مانندست باشد عاریت عاریت باقی نماند عاقبت  
۸۹۵  مرغ را گر ذوق آید از صفیر چونک جنس خود نیابد شد نفیر  
  تشنه را گر ذوق آید از سراب چون رسد در وی گریزد جوید آب  
  مفلسان هم خوش شوند از زر قلب لیک آن رسوا شود در دار ضرب  
  تا زر اندودیت از ره نفکند تا خیال کژ ترا چه نفکند  
  از کلیله باز جو آن قصه را واندر آن قصه طلب کن حصه را  

بیان توکل و ترک جهد گفتن نخچیران بشیر

۹۰۰  طایفهٔ نخچیر در وادی خوش بوده‌اند از شیر اندر کش مکش  
  بس که آن شیر از کمین در می‌ربود آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود  
  حیله کردند آمدند ایشان بشیر کز وظیفه ما ترا داریم سیر  
  جز وظیفه در پی صیدی میا تا نگردد تلخ بر ما این گیا