این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۲۰
مثنوی معنوی
میرهند ارواح هر شب زین قفص | فارغان از حکم و گفتار و قصص | |||||
۳۹۰ | شب ز زندان بیخبر زندانیان | شب ز دولت بیخبر سلطانیان | ||||
نی غم و اندیشهٔ سود و زیان | نی خیال این فلان و آن فلان | |||||
حال عارف این بود بی خواب هم | گفت ایزد هُم رَقودٌ زین مَرم | |||||
خفته از احوال دنیا روز و شب | چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب | |||||
آنک او پنجه نبیند در رقم | فعل پندارد بجنبش از قلم | |||||
۳۹۵ | شمهٔ زین حال عارف وا نمود | خلق را هم خواب حسی در ربود | ||||
رفته در صحرای بیچون جانشان | روحشان آسوده و ابدانشان | |||||
وز صفیری باز دام اندر کشی | جمله را در داد و در داور کشی | |||||
فالقُ الاصباح اسرافیلوار | جمله را در صورت آرد زآن دیار | |||||
روحهای منبسط را تن کند | هر تنی را باز آبستن کند | |||||
۴۰۰ | اسب جانها را کند عاری ز زین | سرّ النومُ أخوُ الموتست این | ||||
لیک بهر آنک روز آیند باز | بر نهد بر پاش پابند دراز | |||||
تا که روزش واکشد زآن مرغزار | وز چراگاه آردش در زیر بار | |||||
کاش چون اصحاب کهف این روح را | حفظ کردی یا چو کشتی نوح را | |||||
تا ازین طوفان بیداری و هوش | وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش | |||||
۴۰۵ | ای بسا اصحاب کهف اندر جهان | پهلوی تو پیش تو هست این زمان | ||||
غار با او یار با او در سرود | مُهر بر چشمست و بر گوشت چه سود |
قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را
گفت لیلی را خلیفه کان توی | کز تو مجنون شد پریشان و غوی | |||||
از دگر خوبان تو افزون نیستی | گفت خامش چون تو مجنون نیستی | |||||
هر که بیدارست او در خوابتر | هست بیداریش از خوابش بتر |