برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۲۰۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
 

  آنک رویانید داند سوختن زانک چون بدرید داند دوختن  
  می‌بسوزد هر خزان مر باغ را باز رویاند گل صباغ را  
  کای بسوزیده برون آ تازه شو بار دیگر خوب و خوب‌آوازه شو  
  چشم نرگس کور شد بازش بساخت حلق نی ببرید و بازش خود نواخت  
  ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم جز زبون و جز که قانع نیستیم  
  ما همه نفسی و نفسی می‌زنیم گر نخواهی ما همه آهرمنیم  
  زان ز آهرمن رهیدستیم ما که خریدی جان ما را از عمی  
  تو عصاکش هر کرا که زندگیست بی عصا و بی عصاکش کور چیست  
  غیر تو هر چه خوشست و ناخوشست آدمی سوزست و عین آتشست  
  هر که را آتش پناه و پشت شد هم مجوسی گشت و هم زردشت شد  
  کل شیء ما خلا الله باطل ان فضل الله غیم هاطل  
  باز رو سوی علی و خونیش وان کرم با خونی و افزونیش  
  گفت دشمن را همی‌بینم به چشم روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم  
  زانک مرگم همچو من خوش آمدست مرگ من در بعث چنگ اندر زدست  
  مرگ بی مرگی بود ما را حلال برگ بی برگی بود ما را نوال  
  ظاهرش مرگ و به باطن زندگی ظاهرش ابتر نهان پایندگی  
  در رحم زادن جنین را رفتنست در جهان او را ز نو بشکفتنست  
  چون مرا سوی اجل عشق و هواست نهی لا تلقوا بایدیکم مراست  
  زانک نهی از دانه‌ی شیرین بود تلخ را خود نهی حاجت کی شود  
  دانه‌ای کش تلخ باشد مغز و پوست تلخی و مکروهیش خود نهی اوست