برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۲۰۰

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  چشم آدم بر بلیسی کو شقی‌ست از حقارت وز زیافت بنگریست  
  خویش‌بینی کرد و آمد خودگزین خنده زد بر کار ابلیس لعین  
  بانگ بر زد غیرت حق کای صفی تو نمی‌دانی ز اسرار خفی  
  پوستین را بازگونه گر کند کوه را از بیخ و از بن برکند  
  پرده‌ی صد آدم آن دم بر درد صد بلیس نو مسلمان آورد  
  گفت آدم توبه کردم زین نظر این چنین گستاخ نندیشم دگر  
  یا غیاث المستغیثین اهدنا لا افتخار بالعلوم و الغنی  
  لا تزغ قلبا هدیت بالکرم واصرف الس الذی خط القلم  
  بگذران از جان ما س القضا وامبر ما را ز اخوان صفا  
  تلخ‌تر از فرقت تو هیچ نیست بی پناهت غیر پیچاپیچ نیست  
  رخت ما هم رخت ما را راه‌زن جسم ما مر جان ما را جامه کن  
  دست ما چون پای ما را می‌خورد بی امان تو کسی جان چون برد  
  ور برد جان زین خطرهای عظیم برده باشد مایه‌ی ادبار و بیم  
  زانک جان چون واصل جانان نبود تا ابد با خویش کورست و کبود  
  چون تو ندهی راه جان خود برده گیر جان که بی تو زنده باشد مرده گیر  
  گر تو طعنه می‌زنی بر بندگان مر ترا آن می‌رسد ای کامران  
  ور تو ماه و مهر را گویی جفا ور تو قد سرو را گویی دوتا  
  ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر ور تو کان و بحر را گویی فقیر  
  آن بنسبت با کمال تو رواست ملک اکمال فناها مر تراست  
  که تو پاکی از خطر وز نیستی نیستان را موجد و مغنیستی