برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۸۶

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  چون سقوا ماء حمیما قطعت جملة الاستار مما افضعت  
  نار زان آمد عذاب کافران که حجر را نار باشد امتحان  
  آن دل چون سنگ را ما چند چند نرم گفتیم و نمی‌پذرفت پند  
  ریش بد را داروی بد یافت رگ مر سر خر را سر دندان سگ  
  الخبیثات الخبیثین حکمتست زشت را هم زشت جفت و بابتست  
  پس تو هر جفتی که می‌خواهی برو محو و هم‌شکل و صفات او بشو  
  نور خواهی مستعد نور شو دور خواهی خویش‌بین و دور شو  
  ور رهی خواهی ازین سجن خرب سر مکش از دوست و اسجد واقترب  
  این سخن پایان ندارد خیز زید بر براق ناطقه بر بند قید  
  ناطقه چون فاضح آمد عیب را می‌دراند پرده‌های غیب را  
  غیب مطلوب حق آمد چند گاه این دهل زن را بران بر بند راه  
  تگ مران درکش عنان مستور به هر کس از پندار خود مسرور به  
  حق همی‌خواهد که نومیدان او زین عبادت هم نگردانند رو  
  هم باومیدی مشرف می‌شوند چند روزی در رکابش می‌دوند  
  خواهد آن رحمت بتابد بر همه بر بد و نیک از عموم مرحمه  
  حق همی‌خواهد که هر میر و اسیر با رجا و خوف باشند و حذیر  
  این رجا و خوف در پرده بود تا پس این پرده پرورده شود  
  چون دریدی پرده کو خوف و رجا غیب را شد کر و فری بر ملا  
  بر لب جو برد ظنی یک فتی که سلیمانست ماهی‌گیر ما  
  گر ویست این از چه فردست و خفیست ورنه سیمای سلیمانیش چیست