برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۸۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
 

  اندرین اندیشه می‌بود او دو دل تا سلیمان گشت شاه و مستقل  
  دیو رفت از ملک و تخت او گریخت تیغ بختش خون آن شیطان بریخت  
  کرد در انگشت خود انگشتری جمع آمد لشکر دیو و پری  
  آمدند از بهر نظاره رجال در میانشان آنک بد صاحب‌خیال  
  چون در انگشتش بدید انگشتری رفت اندیشه و گمانش یکسری  
  وهم آنگاهست کان پوشیده است این تحری از پی نادیده است  
  شد خیال غایب اندر سینه زفت چونک حاضر شد خیال او برفت  
  گر سمای نور بی باریده نیست هم زمین تار بی بالیده نیست  
  یمنون بالغیب می‌باید مرا زان ببستم روزن فانی سرا  
  چون شکافم آسمان را در ظهور چون بگویم هل تری فیها فطور  
  تا درین ظلمت تحری گسترند هر کسی رو جانبی می‌آورند  
  مدتی معکوس باشد کارها شحنه را دزد آورد بر دارها  
  تا که بس سلطان و عالی‌همتی بنده‌ی بنده‌ی خود آید مدتی  
  بندگی در غیب آید خوب و گش حفظ غیب آید در استعباد خوش  
  کو که مدح شاه گوید پیش او تا که در غیبت بود او شرم‌رو  
  قلعه‌داری کز کنار مملکت دور از سلطان و سایه‌ی سلطنت  
  پاس دارد قلعه را از دشمنان قلعه نفروشد به مالی بی‌کران  
  غایب از شه در کنار ثغرها همچو حاضر او نگه دارد وفا  
  پیش شه او به بود از دیگران که به خدمت حاضرند و جان‌فشان  
  پس بغیبت نیم ذره حفظ کار به که اندر حاضری زان صد هزار  
  طاعت و ایمان کنون محمود شد بعد مرگ اندر عیان مردود شد  
  چونک غیب و غایب و روپوش به پس لبان بر بند و لب خاموش به